يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود لانه ي آقا كلاغه و خانم كلاغه توي دهكده ي كلاغها روي يك درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هايشان سياه پر ، نوك سياه و مشكي بود. وقتي بچه ها كمي بزرگ شدند، آقا و خانم كلاغ به آنها پرواز كردن ياد دادند. بچه كلاغها هر روز از لانه بيرون مي آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش مي رفتند.
يك روز همه ي آنها در يك پارك دور حوض نشسته بودند و...
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی ..
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند ، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربان تر و با صفا تر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیبا تر است ، بحث می کردند .
در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که ...
در زمان های قدیم بیشتر چیزها مثل امروز نبودند ، مثلا خرگوش ها زیر زمین زندگی نمی کردند .
بله ، درسته ! خرگوش ها بر روی درختان زندگی می کردند و با آن دست و پا های قوی شان می توانستند خیلی خوب از درختان بالا بروند و در داخل درختان با آن دندان های قوی شان تنه های درختان را به شکل زیبایی دایره مانند درست می کردند .
خرگوش ها از دو چیز خیلی...
در جنگلی بزرگ و زیبا ، حیوانات مهربان و مختلفی زندگی می کردند . یکی از این حیوانات کلاغ پر سر و صدا و شلوغی بود که یک عادت زشت هم داشت و آن عادت زشت این بود که هر وقت ، کوچکترین اتفاقی در جنگل می افتاد و او متوجه می شد ، سریع پر می کشید به جنگل و شروع به قارقار می کرد و همه حیوانات را خبر می کرد .
هیچ کدام از حیوانات جنگل دل خوشی از کلاغ نداشتند . آنها دیگر از دست او خسته شده بودند تا این که یک روز کلاغ خبر چین وقتی کنار رودخانه نشسته بود و ...
در روزگاران خیلی دور ، مرد خداشناس و مؤمنی زندگی می کرد که همیشه مواظب همه بود و دلش نمی خواست هیچکس حتی یک مورچه هم ، کوچک ترین ناراحتی از او ببیند ! او که غذای همیشگی اش نان بود ، ماهی یکبار یک گونی گندم را می خرید و خودش با آن ، نان می پخت !
روزی به روستای دیگر رفت و یک گونی گندم خرید و...
همیشه موقع رد شدن حلزون کوچولو ، از کنار چمنزار ، دو تا مورچه کوچولوی شیطون مسخره اش می کردند و به خاطر آرام حرکت کردن و خانه ای که در پشتش حمل می کرد به او می خندیدند .
حلزون کوچک از دست مورچه ها ناراحت بود ، اما به...
در زمان های قدیم ، دختری به نام شادی ، برای همه مردم ده نان می پخت . همه مردم هر روز می آمدند و از شادی ، نان می خریدند .
روزی از روزها که کنار تنور نشسته بود و...
مرد به ماهی ها نگاه می کرد . ماهی ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند . پشت شیشه برایشان از تخته سنگ ها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیواره اش دور می شد و دوریش در نیمه تاریکی می رفت . دیواره ی روبروی مرد از شیشه بود . در نیم تاریکی راهرو غار مانند در هر دو سو از این دیواره ها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهی های جور به جور و رنگارنگ . هر آبگیر را نوری از بالا روشن می کرد . نور دیده نمی شد ، اما اثرش روشنایی آبگیر بود . و مرد اکنون نشسته بود و...
صفحه قبل 1 صفحه بعد